دوست ندارم حماسه ي خواب بي تو مرا دربرگيرد، حرم نفسهايت رنگ خوشبويي دارد كه مرا مدهوش و مست راهي دشت بي انتهاي هوس مي كند. رقص كنان دور تنت ميگردم تا هاله ي غبار وجودم سراسر ببندد عطرت را و آتش درونم را تتها رنگ چشمانت مرهم است.بنوش مراكه هر آنچه هست عصاره توست.
هرات، آذربایگان، بلخ یا سیستان، نمیدانم
جایی توان ایستادنم دادی برای جنگ خودم
ناگه دیدم از میانه کارزار مغول و تازی و ماد و پارس و تارتار راه میروم تا رد شوم، از هر طرف نیزه میبارد و خون میچکد از تنم
مارکتر های هر طرف کارزار دعوتنامه و تهدیدنامه بلند بالا میفرستند برای اضافه شدن به لشگری
به راهم ادامه میدهم و تیرها از پشت می بارد
میوه بهاری داریم؟ اسمی به یادم نمی آید
خوبی اش اینست که در این سوز سرما، تنهای چیز غیر خاکستری، قلبم است که تو رنگش کردی
قطره برف روی شیشه ماشین، گذاشتن کاسه ها توی ماشین ظرفشویی، راه رفتن زیر آسمان پر ستاره و ماه، لبخند لبان زیبایت، حرکت آرام آب در دریاچه و رود، نوازش نسیم گونه ات، نگاه مهربانت، نشستنت و هزارها معجزه تو
وجودم تشنه توست.
دو لیوان چای داغ می خواهم برای ادامه صحبتمان، کفشهایت را بپوش تا اندازه امروزمان سفر کنیم. آرزوی من.
درباره این سایت